کوکتل

30 سال دارم، عاشق دانستنم و هزار بار افسوس که دانسته هایم کیف دستی ام را هم پر نمی کند.

کوکتل

30 سال دارم، عاشق دانستنم و هزار بار افسوس که دانسته هایم کیف دستی ام را هم پر نمی کند.

دل تنگم و با هیچ کسم میل سخن نیست!

ساعت 13:40، شنبه 6 آبان

پشت پنجره ایستاده ام و به خیابان نگاه می کنم، خیابانی شلوغ، پر از ماشین هایی که با سبز شدن چراغ راهنمایی می روند و تعدادی دیگر جایشان را می گیرند، ماشین هایی ارزان و گران قیمت، کهنه و نو که می آیند و می روند.

باران شروع می شود، بارانی شدید، باران های پاییز خفه ام می کند، بغضم گرفته.

از آن طرف خیابان پیرمردی به این طرف می آید. کت و شلوار دودی به تن دارد و کلاهی سیاه بر سرش و پشتش خمیده شده.

دلم بیشتر می گیرد، یاد تو می افتم. هر چند هیچ وقت خمیده نشدی، یک باره شکستی. دلم بیشتر و بیشتر می گیرد. می خواهمت.

نظرات 11 + ارسال نظر
ایرانی21 شنبه 6 آبان‌ماه سال 1391 ساعت 02:30 ب.ظ http://www.irani21.ir

سلام ... مطالب خوبی داری... وبلاگ قشنگی داری..یه سری هم به من بزن..اگه مایل باشی میتونیم تبادل لینک کنیم. من رو با اسم ایرانی 21 و با آدرس
www.irani21.ir
لینک کن. به سایت من بیا بگو با چه اسمی لینکت کنم
منتظرم

سلام
ممنونم، حتمن وبلاگتون رو می بینم، من اصلن قصد کلاس گذاشتن و این حرفها رو ندارم ولی ترجیح می دم که کسی رو لینک نکنم، امیدوارم منو ببخشید.

سعید بیات شنبه 6 آبان‌ماه سال 1391 ساعت 07:14 ب.ظ

خیلیم قشنگههههههههههه :)

آره ولی از اون قشنگیای دل گیر

خانوم دکتر شنبه 6 آبان‌ماه سال 1391 ساعت 07:34 ب.ظ http://ims2001.blogfa.com

خیلی فکر نکن.وقتی خیلی دلتنگ می شی کار خوبی بکن به نیت عزیزت.....دور نیست که بهشون برسیم...متاسفانه درکت می کنم

آره زیاد دور نیست، نوبت همه می شه خانوم دکتر

ام جی زمان یکشنبه 7 آبان‌ماه سال 1391 ساعت 10:18 ق.ظ http://zamanabadi.blogsky.com

بعضی ها کوهن کوکتل جان
یعنی همینطوری که خم نیستن ، یهو می شکنن. یهو میریزن.
من می ترسم یه وقتایی
کوه بزرگ زیاد اطرافمه
از اونا که راحت بهش تکیه دادم
می ترسم اینا هیچ وقت خم نشن.
می ترسم یهو منفجر شن :(

درک می کنم، از دست دادن این بعضیا خیلی وحشتناکه، تا سال ها نبودشون آدمو اذیت می کنه.

صاحب 405 چهارشنبه 10 آبان‌ماه سال 1391 ساعت 03:43 ب.ظ

خاطره بازی اذیتشم قشنگه

با یه مشت خاطره های خوب و بد،، مگه می شه تا ابد زندگی کرد،، همه جا اشکم سرازیره و دل از زندگی سیره و انگار این روزا دل داره می میره و میره پی کارش!!

صفر چهارشنبه 1 آذر‌ماه سال 1391 ساعت 02:51 ب.ظ

تو خیال می‌کنی گذشت زمون درد آدمو شفا میده؟
خیال می‌کنی دیوارها چیزی رو قایم می‌کنن؟
اشتباه می‌کنی، وقتی چیزی تا این حد تو وجود آدم ریشه بدوونه، هیچی نمی‌تونه جاشو بگیره!

سایبون چهارشنبه 1 آذر‌ماه سال 1391 ساعت 02:54 ب.ظ

آدم ممکن است کورمال کورمال از وسط اشکال مبهم خاطرات بگذرد و لابلایش گم بشود. تعداد آدم‌ها و اشیایی که در گذشته‌ی آدم دیگر حرکتی ندارند، دیوانه‌کننده است. زنده‌هایی که در دخمه‌های زمان سرگردانند چنان کنار مرده‌ها خوابیده‌اند که انگار یک سایه‌ی واحد بر همه‌شان افتاده.
همچنان‌که پیر می‌شوی دیگر نمی‌دانی مرده‌ها را در ذهنت زنده کنی یا زنده‌ها را.

صفر چهارشنبه 1 آذر‌ماه سال 1391 ساعت 03:14 ب.ظ

همیشه چشم‌های مردم، غمگین‌تر از بقیه جاهایشان است.

سایبون چهارشنبه 1 آذر‌ماه سال 1391 ساعت 03:30 ب.ظ

آلیس مدتی طولانی آن‌طرف خیابان ایستاده بود و به ساختمان آن‌طرف دیگر نگاه کرده بود. به این فکر کرده بود که مالته یک سال تمام از این در وارد و خارج شده بود و آخرین‌بار وارد و دیگر خارج نشده بود. کسانی دیگر از آن خانه خارجش کرده بودند، با ملحفه‌ای روی صورت و بدنش. اما بیشتر به این فکر کرده بود که چه‌طور می‌شد اگر یک‌دفعه در آن ساختمان باز می‌شد و مالته بیرون می‌آمد، دست‌ها در جیب‌های کتش و نگاهی کنجکاو به آسمان.
آلیس گفت: می‌دونی، یک‌دفعه فکر کردم مالته اصلاٌ نمرده. تمام مدت در خیابان راه آهن زندگی می‌کرده، تمام این سال‌ها رو.

رنگ خدا چهارشنبه 8 آذر‌ماه سال 1391 ساعت 11:14 ق.ظ

یادت باشه کوکتل، امید چیز خوبیه. شاید حتی بهترین چیزه. و چیزای خوب هیچ وقت نمی‌میرن

یادم می ماند برادر جان!

صاحب 405 پنج‌شنبه 9 آذر‌ماه سال 1391 ساعت 09:15 ق.ظ

آدم ها یا باید قبل اینکه پدربزرگ مادربزرگ بشن بمیرن یا بعدش که شدن دیگه نمیرن…

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد